اعتراف نامه رحیل
" وبیان" به نقل از وبلاگ" ღرهسپـاریم با ولایت تا شـهادت ღ" نوشت:
راستش وبلاگم رو بستم که دیگه برم و به بقیه کارام برسم، اما همینجور که توی لپ تاپم داشتم فایل های قدیمی رو نگاه می کردم؛ یک سرس مطالب قدیمی رو پیدا کردم که برام ایمیل شده بود و نگهشون داشته بودم. ناخود آگاه برگشتم توی وبلاگم. باید می نوشتم. باید اعتراف می کردم که اشتباه کردم.
خیلی وقت بود که نخونده بودمشون. خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم هنوز هم آدم های دلسوزی توی این کره خاکی پیدا می شن از نهایت وجودشون دلسوزند. دغدغه دین رو دارن و وقتی می گن واقعا دلم می سوزه یعنی بابتش فکر کرده، بابتش رفته و سیری توی دین عزیز و مبین و عاشقانه اسلام داشته. خدایا بدون اسم، بون رسم، بدون ادعا... از اینکه خاطرات چند سال قبلم رو به یاد بیارم اشک توی چشمام جاری میشه. از اینه کچه روزهایی از عمرم رو از دست دادم. به اینکه حسرت بعضی چیزها تا همیشه به دلم موند...
به یاد می یارم که کسی گفت من فقط می خوام برای امام زمانم (عج) یار جمع کنم؛ شاید این حرف در ابتدا کمی گستاخانه و خام بنظرم اومد اما حالا بعد از سال های عمق این حرف رو می فهمم. خدا یا از این دلم گرفته که توی این سال ها دعای عهد...
بعضی چیزها رو که توی ذهنم مرور می کنم بغض گلومو فشار میده. از اینکه آخرین مطالبی که دریافت کردم اون موقع شرایطم خیلی فرق می کرد؛ مدت کمی بعد از اون بود که با کله به زمین خوردم و موضوع فقط این بود:
« چشمام رو بروی واقعیت بسته بودم»
و داغ بدتری که داره آتیش به این جگر می زنه اینه که از آخریم باری که رفتم طلاییه خیلی گذشته. خیلی حسرتش رو دارم. خیلی دلم هوای اونجا رو داره. خیلی دلتنگشم؛ دلتنگ خاکش، دلتنگ بوش، دلتنگ هوای بارونی و غم بارش. انگار اون روزی که عهد بستم برای میراث داری، طلاییه هم باهام هم صداا شده بود. ولی رحیل واقعا تا الان میراث دار بودی؟
رحیل خیلی ازت ناراحتم، تو جفا کردی. تو گرفتار من شدی. منِ او نبودی. تو اسیر وجودی بودی که داشت می رفت که کم کم دین و دنیاتو ازت بگیره، اسیر "نفس"
نمی دونم...
خیلی این روزا حال عجیبی دارم. هنوزهم...
- ۹۳/۰۲/۲۰