وبیان | webyan.ir

خانه مجازی وبلاگ نویسان استان بوشهر

وبیان | webyan.ir

خانه مجازی وبلاگ نویسان استان بوشهر

وبیان | webyan.ir

به دلیل به روز بودن وبیان از دیگر صفحه هات دیدن نمایید.

آخرین نظرات

در حولی بساط شیطان

| شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۰۱ ب.ظ

   " وبیان" به نقل از وبلاگ"EMO" نوشت:


دیروز شیطان را دیدم در حوالی میدان . بساطش را پهن کرده بود ، فریب می فروخت . مردم دورش جمع شده بودند . هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند .
توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ، جاه طلبی و قدرت . هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد . بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را .
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم میداد . حالم را بهم می زد ، دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم .
انگار ذهنم را خواند ، موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام  و آرام نجوا می کنم ، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ، می بینی آدمها خودشان دور من جمع شده اند .
جوایش را ندادم، آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت : البته تو با اینها فرق می کنی . تو زیرکی و مومن . زیرکی و ایمان ، آدم را نجات می دهد . اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر چیزی فریب می خورند 
.
از شیطان بدم می آمد ، حرفهایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند . و او هی گفت و گفت و گفت . ساعتها کنار بساطش نشستم . تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود . دور از چشمان شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم . با خودم گفتم ؛ بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یک بار هم او فریب بخورد .

به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم . توی آن اما جز غرور چیزی نبود . جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم .
دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود . فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام .
تمام راه را دویدم ، تمام راه را لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم .
به میدان رسیدم ، شیطان اما نبود .
آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل .
اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم ، تا بی دلی ام را با خود ببرم ، که صدایی شنیدم ............صدای قلبم را .

پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم . به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود .
(بر گرفته از داستان های عرفان نظر اهاری)
  • ۹۳/۰۲/۱۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">