وبیان | webyan.ir

خانه مجازی وبلاگ نویسان استان بوشهر

وبیان | webyan.ir

خانه مجازی وبلاگ نویسان استان بوشهر

وبیان | webyan.ir

به دلیل به روز بودن وبیان از دیگر صفحه هات دیدن نمایید.

آخرین نظرات

دیدار روی مهتاب

| جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۴۵ ق.ظ

" وبیان" به نقل از وبلاگ"رهپویان خورشید" نوشت:



شنیده ام که میگویند سالی که نکوست از بهارش پیداست و مشتاقم بدانم سال 93  که شروعش فاطمه وار در کنار فرزندش سید علی بوده برایم چگونه خواهد بود؟؟؟


ساعت 7:30 صیح بود که صدای زنگ گوشی مرا از خواب بیدار کرد حوصله بلند شدن و پاسخ به موبایل را نداشتم امانمی فهمم مرا چه شد که با دیدن عکس شهید همت که روی دیوار اتاقم نصب بود و به خاطر آوردن جمله ی « در هوایی که نفس های تو نیست نفسم می گیرد » از جا پریدم نمیدانم چرا اون لحظه صب چنین جمله ای ذهن مرا به خود مشغول کرد

پاسخ تلفن را دادم دوستم از یک اتفاق خبر داد یک حادثه یک ملاقات که سالهاست منتظر چنین لحظه ای بودم با تمام شتاب و عجله ای که داشتم ساعت 12 راهی ترمینال شدم برای حرکت از لحظه ی شنیدن این خبر اضطراب تمام وجودم را فرا گرفت لحظه ای آرام و قرار نداشتم به سختی وسایلم را جمع کردم و آماده حرکت شدم ساعت 1 بود که سوار اتوبوس شدیم و راهی آبادان......
من از طرفی خوشحال بودم که امسال هم اول سال شهدای گمنام مارد منو دعوت کرده بودند( البته ناگفته نماند که شب قبل از این تماس خیلی ازشون گلایه کردم و شاکی شدم) یعنی این نقطه عطف و امیدی بود در زندگی من برای آغاز سال جدید با انرژی بیشتر و شاداب تر از طرف دیگر هم شنیدن خبر که مرا دیوانه کرده بود.
راه 6 ساعته آبادان برایم به اندازه 6 سال طول کشید ذهنم پر بود از افکار و سوالات مختلف با تحلیل و بررسی هایی که میکردم مجبور بودم به سوالاتم پاسخ بدهم آخر تا به حال چنین تجربه ای را نداشتم.
غروب آفتاب بود که به مارد رسیدم وای دوباره غربت و سکوت اما اینبار خیلی برایم غریب شده بود انگار خودش نبود البته خوب میدانم او هم اینبار استرس داشت هر چه باشد فردا صب مهمان ویژه ای آنجا حضور پیدا میکرد شب را با دوستان تصمیم گرفتیم که زود بخوابیم زیارت شهدا هم که برایمان ممنوع شده بود اینجا بود که فهمیدیم مارد بدون شهدا و رود کارونش دلگیرترین و سنگین ترین نقطه دنیاست.
شب را تا صب نخوابیدم فردا اتفاقی بزرگ در راه بود فقط اتفاقات فردا را در ذهنم مرور میکردم انگار آن شب برایم سخت ترین و طولانی ترین شب عمرم بود گذراندنش تا صب برایم مرگبار بود.
صب 2 ساعت قبل از موعد مقرر آماده شدم ساعت 7بود که به ما اجازه ورود دادند پاهایم کم کم از اختیارم خارج می شدند خودشان به حرکت ادامه میدادند اینقدر راه را سریع میرفتم که نمیدانستم چگونه خودم را به گیت بازرسی رساندم  من و دوستانم جزو اولین افرادی بودیم که وارد محیط شدیم حالا باید 4 ساعت منتطر میماندیم انتظار لحظه دیدار اینجا دیگر خوب فهمیدم معنای انتظار را خوب فهمیدم که منتظر واقعی کیست دیگر حواسم به اطرافیانم نبود شاید با آنها صحبت میکردیم اما دلمان اینجا نبود جای دیگری رفته بودم تحمل این 4 ساعات برایم مثل شخصی بود که پس از سال ها به معشوقه اش می رسد حالا دیگر خوب می فهمیدم که مادر شهید صبوری لحظه وصال چه حسی داشته است. عقربه های ساعت به کندی می گذشت
لحظه وصال فرا رسید
ای پسر فاطمه منتظر توهستیم


اینقدر محو این لحظه شده بودم که ورود حضرت را ندانستم کی گذشت و سخنرانی آغاز شد برای اولین بار بود که از چشم هایم شاکی شده بودم از قلبم خسته از چشم هایم شاکی شده بودم که با جاری شدن اشک نمیگذاشت که صورت مهتاب را خوب ببینم و از قلبم خسته که لحظه ای آرام و قرار نداشت حتی او هم انگار در این لحظه ی سنگین کم آورده بود تمام تلاش خودم را میکردم تا از لابه لای جمعیت خوب به چهره اش نگاه کنم و سخنانش را به خاطر بسپارم برایم باور کردنی نبود انتطار 20 ساله ام به پایان رسیده بود انگار داشتم خواب میدیدم خوابی که شیرین بود و دوست نداشتم به پایان برسد اما نمیدانم چرا اینبار حضرت آقا اینقدر کم سخنرانی کردند شاید احساس من این بود هنوز محو تماشا بودم که ناگهان دیدم از جا برخاستند و راهی شدند باور کنید تمام این لحظات برایم مثل برق گذشت آرزویم این بود که عقربه تمام ساعت های دنیا را نگه میداشتند تا من از نگاه کردن به جمال نورانیش سیر شوم هر چند که میدانم غیر قابل باور است و چه خوب گفته اند آنان که 
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند                                     جمال چهره تو حجت موجه ماست
انگار اینبار حضرت آقا هم غربت مارد را فهمیده بود ایشان هم بوی چادر خاکی مادر را میخواستند از اینجا استشمام کنند کنار 9 ستاره اش


پس از رفتن ایشان شاید یک ساعت هم طول نکشید دوباره مارد شد و غربت و سکوت و گم نامی اش دوباره من شدم و این نه ستاره و رود کارون اما اینبار خوشحال بودم چون شهدا در این مهمانی ویژه ای که داشتند مرا هم دعوت کرده بودند به خودم می بالیدم که لایق این مهمانی شده ام اما یاد آن شب که خودم را شاکی میدیدم مرا دیوانه میکرد و فهمیدم که این ما هستیم که هیچ کاری نکرده ایم و چقدر عقبیم.......
دوستان علاقه مند میتوانند جهت تماشای تصاویر این دیدار به ادامه مطلب مراجعه نمایند.


  • ۹۳/۰۱/۰۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">