فرصت حیات...
شاید ارزشمندترین چیز در این جهان کرانناپیدا و در گسترهی کیهانی که عظمت آن هنوز به چنگ فهم آدمی نیامده است نعمت حیات باشد. صرف برخورداری از حیات. خود حیات.
در تقابل با آن همه جهان بیاحساس و فاقد حیات هم، زمین سرشار از حیات پدیدهای است بهراستی تافتهی جدابافته.
از این گذشته، در عین برخورداری از حیات میتوانستیم یک باکتری باشیم در قطرهی آبی در شبنم گلی. شاید جلبکی روییده بر حاشیهی مردابی. شاید قورباغهای در گوشهی آبگیری. دولفینی در پهنهی دریا. پلنگی لمیده بر شاخساری. میمونی بر تاج درختی... ولی هیچکدام نشدیم.
در میان میلیونها میلیون گونهی حیات موجود بر زمین نیز، این آدمی است که از حیات هوشمند برخوردار است و ما اکنون، بیآنکه به ارزش بیبدیلش واقف باشیم، از آن بهره مندیم.انسان هوشمند و تمدنساز. انسانی که گذشتهی خود را میکاود و طرح آینده خویش را میریزد. ما در میانهی درازنای تاریخ کیهان از خواب کیهانی خویش بیدار شدیم. بیآنکه بدانیم چه زمان گذشته است و چقدر دیگر باقیست.
همینقدر میدانیم که زمان بیداری، در بهترین حالت ممکن، چند دههای بیش به طول نمیانجامد. باز باید به خواب برویم. خوابی ابدی.
با این همه، هر آن ممکن است از نعمت حیات محروم شویم و آن خواب ابدی بسیار زودتر از آنچه فکرش را بکنیم از راه برسد. هر لحظه. تجربه این را به ما میگوید و حضور و غیاب اطرافیان بهترین شاهد بر این مدعاست.
شاید آنها که رفتند هرگز نمیپنداشتند سال جدید را نبینند. شاید هرگز به تصورشان هم در نمیآمد که نعمت حیات را به همین زودی از دست خواهند داد و برای همیشه از قلمرو حیات و از گردونهی آن خارج خواهند شد. و هرکس هم که رفت هرگز برنخواهد گشت. هرگز.
کانها که بجابند نپایند بسی
وآنها که شدند کس نمی آید باز...
فاصلهی میان مرگ و زندگی تار مویی است و کسری از ثانیه.
همینکه این فرصت را یافتهایم که سالی دیگر را نیز برخوردار از حیات آغاز کنیم خود مژدهی بزرگی است. حیاتی که میلیاردها میلیارد انسانهایی که میتوانستند بهوجود بیایند ولی هرگز پا به هستی نگذاشتند از آن برخوردار نشدند. حیاتی که در گوشه گوشهی اطرافمان و در پهنهی زمین ثانیه به ثانیه و دقیقه به دقیقه، انسانهایی آن را از دست میدهند. بیآنکه خود خواسته باشند. بیآنکه راضی به این فقدان باشند. بیآنکه راهی به بازگشت داشته باشند.
اما در این فرصت یگانه و بیهمتای حیات که ما همچنان از آن برخورداریم چه کنیم؟
هر مکتبی فکری و هر آیینی مذهبی و هر دستگاه معرفتی زیستن و معنای آن را به گونهای تفسیر میکند و رهنمودهایی بر مبنای اصول و موازین خود به پیروان خویش عرضه میدارد. من با این دستگاههای فکری و مذهبی کاری ندارم. هرکس خود میتواند و باید تشخیص دهد کدام راه و کدام تفسیر را برگزیند.
اما اگر بخواهیم صرفنظر از همهی این دستگاههای فکری و دینی، قدر مشترکی بیابیم که فارغ از هر رنگ و بویی باشد چه؟ چه اصل یا اصولی را میتوانیم پیدا کنیم که فراسوی همهی این مکاتب باشد؟ چیزی که هیچ مکتبی نتواند و یا بهسختی بتواند بر آن انگشت اشکال بنهد؟
برتراند راسل، فیلسوف انگلیسی، جملهای دارد که شاید در اینجا به کار ما بیاید. راسل این جمله را فارغ از تعلقات فلسفی و باورهای فکری خود ابراز میکند. دو اصلی که بهصرف انسانبودن اهمیت مییابند. بسیار بعید است این دو اصل حداقلی مورد نزاع مکاتب فکری مختلف قرار گیرد هرچند ممکن است پیرایههای رنگارنگی به آن ببندند ولی انکار و رد آن ممکن نیست و یا بهسختی میسر است.
دو اصلی که راسل میگوید و خود را در زندگی به آن پایبند میداند اینها هستند:
1- به هیچ کس آزار و اذیتی نرسانم.
2- هر استعداد بالقوهای که در خود سراغ دارم به فعلیت و شکوفایی برسانم.
اصل اول بهمثابهی بستری برای انجام اصل دوم.
صرف فکرکردن به این دو اصل در سال جدید و حتی سالهای آتی شاید به ما کمک کند دستکم جور دیگری به خود و دنیای پیرامونمان نگاه کنیم. شاید به ما کمک کند هم به دیگران احترام بگذاریم و آنها را از فرصت یگانه ی عمر محروم نسازیم و هم از خود غافل نشویم و فرصت یگانهی عمر را به ثمن بخس نفروشیم..
- ۹۳/۰۱/۰۴