مادر! هر چه بگویی قبول؛ ولی حرفی از رفتن و بردن نزن
" وبیان" به نقل از وبلاگ"صبح آدینه" نوشت:
نامه یک دختر دانشجوی بوشهری به مادر شهید صبوری
سلام و درود بر تو مادر.
سلام به چشمان اشکبارت و دل منتظرت.
امیدوارم حالت خوب و شادیت بی پایان باشد.
راستی زیارت قبول؛ انشاا... که سفر به مشهدالرضا و زیارت غریب طوس خوش گذشته باشد.
دختری هستم 23 ساله اهل بوشهر که تصمیم گرفته ام برایت نامه بنویسم؛ اما نمی دانم چگونه برایت بنویسم و از کجا شروع کنم؛ ولی می گویم، صادقانه و از ته دل می گویم به امید اینکه نامه ام را بخوانی و مرا بفهمی.
از اردیبهشت 89 شروع میکنم، آن روزهایی که افتخار میزبانی دو شهید گمنام دیگر نصیبمان شد. درست یادم است؛ قرار بود آخر هفته پیکر پاک این دو شهید را تشییع کنند. من دعوت نشده بودم؛ گویا لیاقت نداشتم! آن روز من بوشهر نبودم ولی دلم همراه بود با دوستانی که در مراسم حضور داشتند.
آن روزها سخت مشغول درس خواندن برای کنکور بودم. گاهی اوقات با دختر خاله ام برای درس خواندن به کتابخانه دانشگاه خلیج فارس می رفتیم. در یکی از همین روزها بود که برای اولین بار به زیارت قبور مطهر آن دو شهید رفتم .
دفترچه ای آنجا گذاشته بود که افراد حاجات و آرزوهای خود را در آن می نوشتند و شهدا را شفیع خود قرار میدادند. کمی نشستیم، در آن دفترچه یادداشتی نوشتم و رفتیم.
گذشت و من وارد دانشگاه شدم اما نه دانشگاه خلیج فارس؛ در رشته حسابداری دانشگاه پیام نور بوشهر مشغول به تحصیل شدم.
آن روزها تو را نمی شناختم. شهدا را هم درست نمی شناختم، اکنون هم خوب نمی شناسم. اسفند 89 در اردوی راهیان نور بسیج دانشگاه شرکت کردم. اولین بارم بود قدم به سرزمین های نور می گذاشتم. برایم رؤیایی شیرین بود. نمی دانم روز دوم سفر بود یا سوم که به یادمام شهید چمران در دهلاویه رفتیم. آنجا بعد از پخش فیلم شهادت شهید چمران کلیپ دیگری پخش شد که معروف است به "گمنام61" . ومن آن موقع تو را شناختم. عکس پسرت را هم آن موقع دیدم که در دستت بود و دنبالش می گشتی.
از آن روز تا حالا که قلم در دست دارم و برایت نامه می نویسم هیچ گاه از ذهنم نرفته ای. از آن روز حرفهای تو شد ملکه ی ذهن من: ....گمنام 61....سومار......سومار.....و..........
هروقت دلم می گرفت کلیپ تو را می دیدم؛ همراه تو گریه میکردم؛ دعا میکردم که پسرت را بیابی؛ صبر تو را تحسین میکردم و.... آنوقت کمی آرام میشدم.
تقریبا چهار سال از اولین روزهای آشنایی من با تو و شهدای گمنام دانشگاه خلیج فارس می گذرد.در این چهار سال هر موقع به دانشگاه خلیج فارس می رفتم حتما یه سری هم به شهدا می زدم. آخرین باری هم که رفتم 23 بهمن ماه بود. رفتم روبروی سنگ قبرشان ایستادم؛ شروع کردم به خواندن فاتحه و گذراندن نوشته های سنگ قبر؛ تا که چشمم به سومار خورد یاد تو افتادم و یاد گمشده ات بهروز. مثل همیشه در دلم از خدا خواستم که انتظارت به پایان برسد.
آخرین باری هم که تو را دیدم همین چند وقت پیش بود که با عوامل فیلم شیار143 مصاحبه داشتی، دلم آتش گرفت وقتی از خدا خواستی فقط یک بند انگشت از پسرت را برایت بیاورند. باز برایت دعا کردیم. با دوستم برایت دعا کردیم که انتظارت به سر رسد.
حالا ازپنجشنبه8 اسفند می گویم و پیامی که برایم رسید؛ پیام را که باز کردم این بود:"شناسایی یکی از شهدای گمنام دانشگاه خلیج فارس پس از31 سال"
سریع به خبرگزاری ها سر زدم تا ببینم قضیه چیست؟!
وقتی روی یکی از این سایت ها کنار عنوان مطلب عکس تو را دیدم؛ باورش برایم سخت بود، اشک بدون اجازه چشمانم را تر کرد. مطلب را که با دقت خواندم انرژی مضاعفی گرفتم. رخوتی که بر اثر سرماخوردگی در بدنم بود یکباره از بین رفت.
به هر چند نفر که توانستم این خبر را دادم. خوشحال بودم. خوشحال از اینکه آخر نشانی پسرت را یافتی. خدا را شکر کردم، صدهزار بار شکر کردم که صبر و انتظارت جواب گرفت. بالاخره می توانی بیایی و کنار پسرت بنشینی و با او حرف بزنی. سنگ قبرش را با گلاب معطر کنی و عکس قشنگش را بالای قبرش بگذاری. خوشحالی من بیشتر برای این بود که چهار سال افتخار میزبانی پسر تو را داشتیم؛ و شادمان از اینکه میزبان تو نیز خواهیم بود. در ذهنم زمانی را تصور می کردم که سنگ قبر شهید گمنام تبدیل شود به "شهید بهروز صبوری".
در شادی خود بودم و با همه صحبت از این موضوع می کردم تا اینکه در اخبار مصاحبه ات را دیدم. صحبت هایت را که شنیدم دلم شکست؛ آخر برایم غیر منتظره بود شنیدن این که تصمیم داری پسرت را از کنار ما ببری.
آخر پسرت مهمان ماست. کسی که مهمان را از صاحب خانه نمی گیرد! باور کن این چند سال خوب از پسرت پذیرائی کرده ایم.
مرام بوشهری ها همین است؛ خونگرم هستند و مهمان نواز.
اشک مجالم نمی دهد که برایت بگویم ما هیچ وقت تنهایش نگذاشتیم و نمی گذاریم که تو می خواهی او را با خودت ببری.
شاید مرا خودخواه بدانی؛ آری خودخواه هستم. نمی خواهم برادر شهیدم را از اینجا دور کنی. به جای اینکار تو بیا به دیار ما.
نگران نباش گرمای دل مردم اینجا به قدری زیاد هست که گرمای هوا را برایت قابل تحمل کند. نگران جا و مکان هم نباش؛ اصلا بیا پیش خودم، خانه ما آنقدر بزرگ هست که برای تو و عکس بهروز جایی داشته باشد.
هر چه بگویی قبول؛ ولی حرفی از رفتن و بردن نزن. اصلا ما به کنار؛ به فکر برادر بهروز که آرام کنارش در دانشگاه آرمیده هم باش. دوست داری او تنها شود؟!
بهتر است قلم را بگذارم زمین چرا که با دل من همدست شده و سریع پیش می رود.
مادرجان امیدوارم گستاخی های این دخترت را ببخشی و درخواستش را که نه فقط درخواست او بلکه درخواست همه دانشجویان و همچنین مردم شهیدپرور استان بوشهر است را بپذیری و منت نهی و قدم بر سر و چشم ما گذاری و توفیق این میزبانی را از ما نگیری. انشاا...
"والسلام"
زینب حسینی دانشجو کارشناسی حسابداری دانشگاه پیام نور مرکز بوشهر
- ۹۲/۱۲/۱۵
منم همراه با اشکهای تو اشک ریختم
اما این تصمصم را به خود مادر شهید بگذاریم.
دلتنگی همه ما حتی بپای یک نگاه عاشقانه مادرش نمی رسد.
بوسه میزنم به دستان مادر و میگویم پسر خود را بهرجا که دلت می گوید ببر