سفری زمینی به آسمان ایران...
| سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۲۲ ق.ظ
" وبیان" به نقل از وبلاگ"بسیجی دانشجو" نوشت:
گلزار
شهدای بوشهر...
سفری زمینی
به آسمان ایران...
آسمانی که
بال می دهد برای پرواز..
آسمانی که
بال داد برای عروجشان...
بچه ها یکی
یکی سوار میشوند....


بوشهر
عالیشهر
چغادک
گناوه...آخرین
ایستگاه...
و باز آخر
اتوبوس...
ما و
دنیایی از خنده و آه...
دیگر
اتوبوس پر از نگاه های منتظر است...
چشمانی که
خاک های شلمچه را در ذهن می پروراند...
خاک هایی
که قرار است با اشک گل شوند...
و گوش هایی
که لبالب از مداحی است...
و بعد
شعر های
دسته جمعی...
و صلوات
های بلند...
ساعت یک
بعد از ظهر:
سربندر...
ناهار...
نماز...
و استرس
دیر رسیدن به دعا...
ساعت 2:30:
فرعی
شلمچه..
لحظه های
آخر انتظار..
اشک های
جاری...
کتاب های
دعا در دست...
چفیه های
روی دوش...
شمارش
معکوس..
و پای
پیاده تا محل دعا...
صدای الهی
العفو می آمد...
قدم هایمان
که سریعتر میشد...
دلهایمان
بیشتر میلرزید...
آفتاب داغ
شلمچه هم نمیتوانست این حس شیرین را از ما بگیرد...
ازدحام
جمعیت وصف ناپذیر بود
اما قابل
انتظار...
جوان
پیر
بچه
و حتی
نوزاد...
چادری
مانتویی
بدحجاب...
همه
بودند...
آخر، شلمچه
همه را به خدا پیوند می دهد...
و باز
نشستن روی خاک های شلمچه...
و باز چادر
های گلی...
اما زیباتر
از همیشه...
چقدر که
دعای عرفه زیباست...
انگار از
زبان تو با خدا حرف می زند...
به یا رب
یارب آخر که میرسیم بیشتر دلمان میگیرد...
کاش این
لحظات به وسعت عمرمان امتداد داشت...
ساعت پنج
بعد از ظهر...
اتمام
دعا...
و برگشت
موجی عظیم از زائران...
و ما
خوشحال که وقت داریم...
با دوستم
بلند میشویم....
میرویم
آنجایی که نزدیک ترین نقطه به کربلاست...
رو به
کربلا مینشیتیم...
خلوتی
میکنیم...
نمازی...دعایی...و
یاد دوستانی که التماس دعا گفتند...
و البته
کمی خوشحالی که خبر آمد کلاسهای ما تشکیل نشده..
و صدالبته
شنیدن حرص و آه دوستانی که به خاطر کلاسها نیامدند.
نزدیک غروب
میشود...
اینجاست که
میگوییم...کم کم غروب روز خدا دیده می شود...
و بعد حرکت
به سمت یادمان شهدای گمنام برای نماز...
و دوباره
قصه سخت دل کندن تکرار میشود...
با اینکه
خیلی خلوت شده...
ولی هنوز
گروه هایی هستند...
و گروه
خادمان که اول خروجی مداحی بسیار زیبایی میخواندند...
میخواهند
هرجور شده دلهایمان را جا بگذاریم و برویم...
لحظات آخر
عجیب به دل نشست...
خیلی دوست
داشتم دوباره برم یه گوشه بشینم تک و تنها باشهدا حرف بزنم ولی دیگه نمیشد...
و دوباره
اتوبوس والبته این بار لنگان لنگان...
شاید اوهم
دوست نداشت از اینجا دل بکند...
ساعت پنج
صبح روزبعد...
گلزار
شهدای بوشهر....
ما...
و سرانجام
سفری کوتاه و پر از خاطره...
جای همه
خالی...
- ۹۲/۱۲/۱۳