وبیان | webyan.ir

خانه مجازی وبلاگ نویسان استان بوشهر

وبیان | webyan.ir

خانه مجازی وبلاگ نویسان استان بوشهر

وبیان | webyan.ir

به دلیل به روز بودن وبیان از دیگر صفحه هات دیدن نمایید.

آخرین نظرات

" بهترین هدیه جشن تولدم "

| چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ
چند وقتی بود که دلم عجیب گرفته بود. هر چه می گشتم دلیلی منطقی برای این حال خودم پیدا نمی کردم. البته گره و گرفتاری بود، اما دلم بخاطر چیز دیگری گرفته بود که خودم هم نمی دانستم چیست! شاید به جرأت می توانم بگویم در این چند وقت، هیچ چیز نمی توانست خوشحالم کند و بی بهانه گریستن، تنها مرهمی بود که ذره ای آرامم می کرد، اما کافی نبود. از زمین و زمان دلگیر بودم، تا جایی که با التماس از خدا آرامش خواستم. گفتم خدایا نمی دانم چه می خواهم و نمی دانم از چه گله کنم؛ اما خوب می دانم که تو می دانی. آخر خودت گفته ای از رگ گردن هم به من نزدیکتری. پس خودت آرامم کن و آبی باش بر آتش درونم.



در این پریشان حالی غرق بودم که با شنیدن این خبر، حس تازگی و رگه های نشاط را در خودم دیدم. دوستم گفت:" فلانی گمونم طلبیده شدی، شهدا خواستنت. اسمت نوشته شده که بری اردوی روایت گری..."

اول خوشحال شدم و با خودم گفتم می روم شاید آنجا به آرامشی که می خواهم برسم. اما نه! آخر من که جز گناه چیزی نداشتم، این همه شهدا طلبیده بودند، و من با آنها عهد ها بسته بودم، اما با وفا نبوده ام و برعهد و قرارم با شهدا نمانده بودم...آخر با چه رویی می توانستم باز هم بروم؟ در این شکی نیست که شهدا مهربان و با محبت و با صفایند، اما اگر آنها هم دعوتم کرده باشند، من با بار سنگین گناه و نافرمانی، روی رفتن به این زیارت را نداشتم.

بالاخره 5 بهمن، روز حرکت کاروان نزدیک شد و من باید تصمیمم را میگرفتم. دنبال بهانه و حجتی برای رفتن یا نرفتن بودم، و برنامه ها و کارهایم، یا نابسامانی آب و هوا را بهانه می کردم. اما یادم افتاد که 5 بهمن روز تولدم است.و شاید شهدا به همین خاطر دعوتم کرده اند و می خواهند برایم جشن تولد بگیرند و فرصتی دوباره نصیبم کنند...آخر چه سعادتی بالاتر از این؟ بهترین سالگرد تولدم را می توانستم تجربه کنم.

اعلام کرده بودند که شنبه 5 بهمن ساعت 7 صبح توی دانشگاه، آماده حرکت باشید. من هم همان ساعت 7 وسایلم را آماده کردم و 7:30 رفتم دانشگاه و خودم را سپردم به خدا و شهدا...

از لحظات اول حرکت، همه چیز خوب و آماده و روبراه بود. و هر چه بیشتر می گذشت لذت این سفر برایم بیشتر می شد. همسفران خوب و استاد نوذری مهربان و پرتلاش، و حضور با صفای حاج علی پولاد(مداح توانای استانمان) توی کاروان، باعث می شدند هر چه بیشتر از تصمیمم خرسند و خوشحال باشم. شب اول اردو، توی قرارگاه شهید محمودوند، وقتی خودم را کنار دو شهید گمنام دیدم، که آرام و بی صدا همچون قنداقه علی اصغر(ع) زیر نور سبز حسینیه آرمیده اند، سبک شدم. آقای پولاد روضه اش شروع شده بود و معنویت دلنشینی فضای آنجا را پر کرده بود. من هم گویی به چیزی که می خواستم، رسیده بودم. سر دردو دلم با شهدا باز شده بود. از هر دری برایشان گفتم. هر چه که در دلم مانده بود را ، با خیال راحت برایشان گفتم. آنها هم سراپا گوش شده بودند و با زبان سکوت، با دلم نجوا می کردند. حرفهایم که تمام شد، دیگر مثل قبل نبودم! بخدا و خود شهدا قسم، این حرف ها شعار نیست، عین واقعیت است. دیگر آرام آرام بودم. خوشحال و آسوده... آنقدر گریه کرده بودم که وقتی به خودم آمدم، داشتم لبخند می زدم. گفتم خدایا ممنونم. ممنونم که مرا به اینجا کشاندی؛ و از شهدا هم ممنونم که تا قبل از شهادت آنطور مردانگی کردند و رفتند تا ما آسوده باشیم، و حالا بعد از شهادت و بعد از این همه سال، باز هم اینگونه هوایمان را دارند. آن لحظات برایم از همه جشن تولدهای عمرم، شیرین تر به به یادماندنی تر بود. چرا که شهدا برایم جشن گرفتند و این آرامشی را که نصیبم کردند، بهترین و با ارزشترین کادوی عمرم بود. انشاالله که بتوانم برای همیشه از این هدیه به خوبی مواظبت و استفاده کنم.

از قرارگاه شهید محمودوند که بیرون می آمدم، خودم را تازه متولد شده می پنداشتم. چون آن نفس خبیثه ام را دیگر همراه خودم نمیدیدم. من بودم و یک دنیا آرامش و سبک بالی...

فردای آن روز چند یادمان شهدا را زیارت کردیم، و شب میهمان شهدای طلائیه بودیم. میهمان ویژه! چرا که هم شب بود(قانونا به دلیل امنیت ، کسی را شب در طلائیه راه نمی دهند)، و هم فقط خودمان بودیم و به جز ما و چند نگه بان، هیچ کس آنجا نبود. طلائیه ای که معمولا در این ایام، پذیرای کاروان های راهیان نور است ، و روزها جای سوزن انداختن نداشت؛ اما شهدایش کاروان ما را ویژه دعوت کرده بودند... روحشان شاد که عجب زیبا رسم میهمان نوازی را در حقمان به جای آوردند...

و صبح روز سوم که، بدون برنامه ریزی قبلی، سعادت استقبال از 26 شهید نصیبمان شد! خبر دادند که 26 شهید که 19 تای آنها گمنامند، از کشور عراق و از مرز شلمچه وارد خاک وطنشان می شوند. واقعا باورش برایمان سخت بود. این شهدا از کربلا می آمدند، و ما اولین کسانی بودیم که ورودشان به سرزمینشان را خوش آمد می گفتیم. آخر حتی خانواده آن 7 شهیدی که شناسایی شده بودند هم بعد از ما پیکر پاک و مطهرشان را در آغوش می گرفتند و می بوسیدند. نمی دانم چگونه این احساس را منتقل کنم. شاید فقط خودمان که آنجا بوده ایم، این را درک کنیم. به جز کاروان ما، فقط 4 خانم دیگر آنجا حضور داشتند. وقتی شهدا وارد شدند، استاد نوذری، از یکی از مسئولین خواست که تابوت 3تا از شهدا را روی دوش ما بگذارند و او خیلی راحت پذیرفت. پیکر3 تن از شهدا روی دوش دختران کاروان ما قرار گرفتند و مثل خواهر و برادری که با هم زندگی کرده و حال، بعداز سالها دوباره به هم می رسیدند، درآغوش هم اشک می ریختند.و از دلتنگی هایشان به هم می گفتند. نمی دانم شاید این شهدا واقعا خواهر یا دختری داشتند که دلشان حسابی برایشان تنگ شده بود... و خوشا به سعادت ما، که ما را بجای خواهر و یا دختر خود لایق دانستند.
 
 

تا پایان اردو آنقدر به ما خوش گذشت که هیچ کداممان دلمان نمی خواست این سه روز تمام شود. دوست داشتیم زمان متوقف می شد و ما به شهرمان برنمی گشتیم. آقای پولاد می گفت: آخر مگر اینجا چه دارد که می خواهید بمانید؟ نه امکانات رفاهی، نه غذای خوب، نه خانواده و نه .... اما ما آنجا آسایش و آرامشی یافته بودیم که به جز در حرم ائمه اطهار(ع) هیچ کجای دیگر آن را تجربه نکرده بودیم. شاید اگر بهترین و زیباترین گردشگاه های دنیا هم می رفتیم، باز هم این آرامش را نمی یافتیم... باز هم تاکید می کنم: " اینها شعار نیست، حرف دل است" آنهایی که با شهدا مانوسند، حرفم را خوب درک می کنند.




اما بالاخره باید برمی گشتیم و به زندگی روز مره امان می رسیدیم. ولی به قول آقای پولاد، ما دیگر فرق کرده بودیم.این سفر باری سنگین بر دوشمان نهاده؛ بار امانت شهدا... به هم دیگر، به شهدا، و به خودمان قول داده ایم که به قولمان عمل کنیم و امانت دار خون شهیدان باشیم. قول داده ایم که حداقل یک گناه را تا آخر عمرمان ترک کنیم، یا حداقل یک حسنه را به خودمان اضافه کنیم. قول داده ایم که یاد شهدا را در شهر و خانه امان زنده نگه داریم. قول داده ایم که در میان غبار و زنگار بی بند و باری و بی غیرتی و بی عفتی شهر و برخی شهری هایش ، شهدا را فراموش نکنیم. قول داده ایم که امربه معروف و نهی از منکر را ساده نگیریم.... و قول داده ایم که این سفر خاص و ویژه را برای همیشه ماندگار کنیم و هیچوقت فراموشش نکنیم. پس این سفر برای من و همسفرانم ویژه و به یاد ماندنی هست و خواهد بود، تا زمانی که پای عهدمان مانده ایم. انشاالله تا قیامت...

شادی روح شهدا 3 صلوات

فهیمه عباسی عضو بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور مرکز بوشهر
  • ۹۲/۱۱/۲۳

نظرات  (۲)

سلام فهیمه جان چرا نگفتی تولدته ...عالی بود دلنوشتت خوشبحالت حالاهم که داری میری مشهد دعا کن هم شهدا و هم ضامن آهو منم بپذیرند خیلی حرفها دارم باهاشون بزنم نمیدونم روی رفتن به اونجا رو دارم یا نه فقط باید بگم سرافکندم منو رها نکنید و....
  • معلم دهاتی
  • ممنون از لطف شما.
    شما هم لینک شدید...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">