وبیان | webyan.ir

خانه مجازی وبلاگ نویسان استان بوشهر

وبیان | webyan.ir

خانه مجازی وبلاگ نویسان استان بوشهر

وبیان | webyan.ir

به دلیل به روز بودن وبیان از دیگر صفحه هات دیدن نمایید.

آخرین نظرات

از یک جایی به بعد خودم شدم

| چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۲۱ ق.ظ

" وبیان" به نقل از وبلاگ "سطرهای شبانه" نوشت:

از یک جایی به بعد عوض شدم ؛ از یک جایی به بعد قد کشیدم و رشد کردم ؛ روبروی آینه همه چیز عادی بود ؛ همه چیز معمولی نشان داده میشد ؛ من معمولی بودم ؛ هنوز هم ریزه میزه بودم و هنوز هم چند تار موی سفید لابلای موهای مشکی ام می دیدم ؛ اما یک چیزی عوض شده بود ؛ نگاهم ... نگاهم عوض شده بود ؛


برق چشمانم از روز تولدم هنوز هم بود و باز هم مثل قدیم ترها روبروی آینه که می ایستادم چشمانم پر از سوال میشدند ؛ مثل بچه های کنجکاو جستجو میکردند تا چیز جدیدی کشف کنند ؛ از یک جایی به بعد یک جور عجیب و دوست داشتنی ای رشد کرده بودم ؛ وقتی خانم میم با لبخند نگاهم کرده بود و گفته بود : خیلی شیطونی ! سعی کردم دیگر خودم را گول نزنم و به خودم بقبولانم که واقعا از یک جایی به بعد عوض شده ام !
از همان شبی که مادرم ؛ درخت پر مهر و عاطفه ی خانواده ؛ در بخش CCU بستری شده بود و ما هیچ کدام خیال برگشتن به خانه را نداشتیم همه چیز عوض شد ؛ یک چیزهایی در من فرو ریخت ؛ یک چیزهایی در من رشد کرد ؛ یک چیزهایی جایشان عوض شد ؛ یک سری اولویت ها بی اهمیت شدند و یک سری چیزها از حاشیه ها بیرون آمدند و اولویت شدند ؛ همان وقتی که با نگرانی در راهروی بیمارستان قدم میزدم همه چیز عوض شد ؛ نگرانی هایم را کشاندم پای تلفن برای "ر" و همه ی مقاومت و صبر و امیدم را نثار خانواده ام کردم ؛ حواسم بود قرص های پدرم دیر نشود ؛ حواسم بود به موقع یک چیزهایی بگویم که برادر و خواهرم نگرانی را یادشان برود و بخندند ؛ حواسم بود که نگران مادرم باشم ولی ضعیف نباشم ؛ "ر" خوب بلد بود آرامم کند و من خیلی زود عوض شدم ؛ برگشتم ... شدم همان آدم قدیم ؛ همان که دوستانم در توصیفاتشان از او یاد میکردند ؛ "من ِ" عصبی ِ سال 91 را دور ریختم ؛ "من ِ" افسرده ی سال 92 را فراموش کردم ؛ سن و سالم را گذاشتم در شناسنامه ام بماند و با کودکان مریض ِ توی بیمارستان شیطنت کردیم ؛ پرستار به من گفت خانم کوچولو و یادم بود که عکس کفش های من و خواهرانم دقیقاً روبروی دوربین مدار بسته گرفته شد ؛ آن روزی که مادرم را به بخش منتقل کردند غم ها و نگرانی هایم را خوابانده بودم و برای برادر و خواهرم نمک می ریختم ؛ آنقدری که تا دقایقی خنده از لب هایشان کنار نمی رفت ؛ مادر و پدرم با پارتی بازی نگهبان با هم ملاقات کردند و خواسته بودم دخترکی فضول شوم که مزاحم حرفهای عاشقانه ی یک زن و شوهر می شود ؛ به مادرم گفته بودم خوشتیپ شده ای و خانم میانسالی که از پشت سرمان رد شده بود خندیده بود ؛ شب تا صبح را بیدار مانده بودم ؛ با "ر" حرف زده بودیم ؛ یک جاهایی پر از امید شده بودم یک جاهایی پر از دلهره ؛ بعد با خودم فکر کرده بودم که چقدر الف را اذیت کردم ؛ من ... من نبودم ؛ من خواب بودم و یک دختر افسرده از رگه های عصبی ِ سال 91 را انداخته بودم جلو که با الف روبرو شود ؛ الف حق داشت از من گله کند ؛ من ... من نبودم ؛ و این را از یک جایی به بعد فهمیدم ؛ باید زبان الف را تمرین می کردم ؛ زبان الف را یاد میگرفتم ؛ باید به رسم همان سیب سرخ و با زبان زرد جورابی با او حرف میزدم و رفتار میکردم ... باید به "ن" یادآوری میکردم که هنوز هم قدم زدن با او کنار ساحل به من آرامش میدهد چه دو نفره باشد و چه با خواهرم و بقیه ی دوستان ؛ باید حواسم به خیلی چیزها باشد ؛ مثلا اهدافی که برای زندگی ام دارم ... من از یک جایی به بعد خودم شدم و بعد یادم آمد که دو سال است من ؛ من نبوده ام !

  • ۹۲/۱۱/۰۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">