وبیان | webyan.ir

خانه مجازی وبلاگ نویسان استان بوشهر

وبیان | webyan.ir

خانه مجازی وبلاگ نویسان استان بوشهر

وبیان | webyan.ir

به دلیل به روز بودن وبیان از دیگر صفحه هات دیدن نمایید.

آخرین نظرات

داستان « شوق وصال»- قسمت دوم...

| يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۴۴ ب.ظ

داستان « شوق وصال » - قسمت دوم

... از همان زمانی که دختر جوان را دید، یک دل که نه بلکه صد دل عاشق او شد. چیزی که تا به حال اتفاق نیفتاده بود و هیچ وقت پسری از ده عاشق دختر کولی نشده بود و مردم ده این را ننگ می دانستند که پسری از دهشان دختری از کولی ها بگیرد و هیچ وقت هم به خودشان اجازه چنین کاری را نمی دادند؛ ولی حسین گوشش بدهکار این حرف ها نبود.کار هر روزش رفتن  به نزد کولی ها و خیره شدن به همان چادری بود که شاید دختر کولی بیرون بیاید و او را ببیند و اتفاقاً در یکی از همان روزها دختر کولی از چادر بیرون آمد و به جمع مردم پیوست و نگاه های حسین بود که اورا می پایید.



آن دختر از دیگر دختران با حجاب تر و عفیف تر به نظر می رسید و هیچ وقت برای گدایی کردن به ده نمی رفت.حسین شب که به خانه برگشت، لحظه ای از فکر او در نرفت. با خود اندیشید بهترین راه نوشتن نامه است.امّا آیا او سوادی دارد یا نه. خنده اش گرفت ولی چاره ای نداشت . نامه را نوشت و فردای آن شب ، نامه دست دخترکی داد تا به دختر کولی برساند و خود از دور مراقب اوضاع بود.دختر کولی به تنهایی نزدیک کپری نشسته بود. دخترک نامه را به او داد. دختر کولی شگفت زده شد.این دیگه چیه.هزار فکر تو سرش دور می زد. داخل کپر رفت و نامه را باز کزد. اندک سوادی داشت.

« سلام....نمی دانم چه بنویسم و از کجا بنویسم.اسمم حسین است و اهل همین ده می باشم.از روزی که تورا دیدم، عاشقت شدم. هرچند که پدر و مادر و اهالی ده این را نخواهند پسندید که پسری از دهشان با دختر کولی ازدواج کند ولی من این کار را خواهم کرد. اگر مایل هستی دوست دارم فردا عصر ساعت شش و نیم کنار آب انبار ده پایین باهات حرف بزنم......»دختر کولی دلش تالاپ تالاپ میزد.انگار حادثه ی بزرگی در زندگیش رخ داده بود.نمی فهمید چه بکند.آخه او به اسم پسر عمه اش بود و قراره به همین زودی ها با هم عروسی بکنند. اصلاً کولی ها را چه سنخیتی با اهالی ده می باشد.

لیلا- دختر کولی - اصلاً به ذهنش خطور نمی کرد که چنین پیشنهادی به او داده شود.نامه را در پاکت گذاشت و ان را در صندوقش قایم کرد. دو دل بود که آیا فردا برود یا نه. اتفاق جالبی بود. از یک طرف که دل خوشی از کولی ها نداشت، دوست داشت برود و از طرف دیگر اگر او را ببینند چه اتفاقی می افتد.خیلی زود آن شب گذشت و فردا رسید. نگاهی به ساعت قدیمی یادگار مادرش انداخت. چیزی به ساعت شش عصر نمانده بود. اگر قصد رفتن داشت ، کم کم می بایست حرکت می کرد. تصمیمش را گرفت و دور از چشم دیگران ، آهسته فرار کرد. از کوچه پس کوچه های ده گذشت. به آب انبار که رسید، حسین هم آمده بود. دلهره ی عجیبی داشت. حسین به دیوار برکه لَم داده بود. وقتی لیلا را دید ، از جایش بلند شد. کمی دستپاچه به نظر می رسید. شاید فکر می کرد که دختر کولی سر قرار نیاید و از جهتی ، چون برای اولین بار همدیگر را ملاقات می کردند، دلهره داشتند. لیلا هم حالی بهتر از حسین نداشت. اصلاً نمی دانست که او کیست و چرا با اولین نامه اش به اینجا آمده است.لیلا نزدیک برکه ایستاده و جرات نزدیک شدن نداشت.حسین پیشقدم شد سلامی کرد و سکوت حاکم را شکست. لیلا زیر چشمی نگاهی به او انداخت و با تکان دادن سر، جوابش را داد.

ادامه دارد...

  • ۹۲/۱۱/۰۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">