داستان «شوق وصال»
«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش»
«قسمت اول»
به نام خداوند دلهای عاشق
چند
روزی بود که کولی ها بالای ده کپر هایشان را عَلَم کرده بودند. تابستان که
می شد کولی ها به خاطر گرمای شدید بندر به ده می آمدند و اتفاقاً جمعیتشان
هم زیاد بود.هفده هجده چادر که تعدادشان به حدود صد و هفتاد هشتاد نفر می
رسید، درست به اندازه نیمی از جمعیت روستا. مردهایشان دَم می زدند و سرپوش
قلیان ، چاقو،داس، تبر، تیشه و دیگر وسایل آهنی می ساختند.
از صبح تا شب کارشان همین بود و شبها هم مثل خان ها می نشستند و مردم روستا که بیکار بودند، نزد آنها می رفتند. آدمهای ساده ولی کثیف و نامنظم بودند. زن هایشان از صبح تا شب در ده و ده های اطراف گدایی می کردند و بچه ها هم همراه آنان می رفتند. بچه ها اغلب پا برهنه بودند و موهای ژولیده و فرفری و صورت های نشُسته و سیاه سوخته و پیراهن و شلوار کهنه و وصله دار ، نشان بارزشان بود.دخترهای جوان اغلب همراه مادرشان و یا دیگر زنان گدایی می کردند تا خود را برای روزهای سخت زندگی و شغل یکنواختشان -بنابر عادت همیشگیشان- آماده کنند و کمتر به تنهایی به ده می رفتند. خال های سبزرنگ بر روی صورت سیاهشان کمتر نمودی داشت. پسرهای جوان کولی هم یال و کوپالی می گذاشتند و ریش و سبیل را هفت تیغه می کردند. پیراهن و شلوار مشکی می پوشیدند که پیراهنشان هزار دکمه داشت و پاچه شلوارشان نیم متر بود.کفششان هم کفش چرمی قیصری بودکه با صد ناز می کردند و هزار فخر می فروختند.چندتایی هم موتور قراضه داشتند که صدای موتورشان از صدای قطارهای سریع السیر هم بیشتر بود و سه چهار نفر و البته بعضی مواقع بیشتر سوار موتور می شدند و به چشمه ها و آبگیرهای ده بغلی می رفتند و تن خود را از کثافات چند ماهه پاک می کردند. موهای فرفریشان را شانه می زدند و خود را برای دخترهای جوان کولی قشنگ و خوش تیپ می کردند. بیشترشان در سن پانزده شانزدن سالگی زن می گرفتند. تعدادی از آنها هم تنبک و همبانه می زدند و مردم ده برای عروسیشان آنها را می بردند و اندک پولی بهشان می دادند.
کولی ها قبیله قبیله بودند که معمولاً هر قبیله در یک ده چادر می زدند و برای خود رییس داشتند و از دستورات رییس یا همان پیر اطاعت می کردند.کولی ها معمولاً در قبیله ی خودشان زن می گرفتند و با یک چادر مستقل زندگی مشترکشان را شروع می کردند.آدم های کم ادعا و کم توقع بودند ولی خیلی پر رو و سمج. زنانشان که به ده می رفتند تا چیزی گدایی نمی کردند، بر نمی گشتند.
رییس کولی ها فردی بود که او را اوستا علی صدا می زدند. اوستا علی فردی مسن و کوتاه قد با ریش و سبیل های سفید که از دور دست در صورت سیاهش نمایان بود. همه اورا قبول داشتند و هیچ کس روی حرفش ، حرف نمی زد.
پسرهای جوان روستا، عصرها که بیکار می شدند برای اینکه حال و هوایی عوض کنند و البته محض شوخی و مزاح هم که شده، نزد کولی ها می رفتند.کولی ها همه دور هم می نشستند. دختر، پسر، مرد، زن و بچه ها همه با هم بودند.
دو سه هفته ای می گذشت. کولی ها کم کم با مردم روستا اُخت شده بودند و مردم ده هم که سرگرمی جز این نداشتند و البته چون بعضی کار هایشان را راه
می انداختند، با آنها رفتار خوبی داشتند.
یک روز عصر ، یکی دوساعت مانده به غروب آفتاب، مردم ده نزد کولی ها نشسته بودند. پسر جوانی نی لبک می زد و پیرمردی هم شروه ی غم می خواند.مردم ساکت نشسته بودند و به شروه های پیرمرد ژولیده کولی گوش می کردند. چند پسر جوان روستایی هم گوشه ای نشسته بودند و سرگرم صحبت بودند و پس از چند دقیقه ای صدای قهقهه ی خنده شان به گوش می رسید. در یکی از کپر ها دختر جوانی بیرون آمد و به کپر بغلی رفت. جوانک های روستایی انگشت به دندان گرفتند. تا به حال آن دختر را ندیده بودند.گویی ماه شب چهارده که یک مرتبه چهره بنماید و خیلی زود هم نقاب بر روی بکشد. جوان ها نگاهی به هم انداختند و شگفت زده چیزهایی به هم می گفتند. یکی از آنها چیزی نمی گفت و او کسی نبود جز حسین که جوانی بیست و دو سه ساله بود و سنش از دیگران بیشتر به نظر می رسید. جوان ها تا غروب آفتاب که آنجا بودند، حرفشان فقط همان دختر زیبای کولی بود که تا به حال او را ندیده بودند و بعد از آن دیگر از فکر او در رفتند. چرا که دیگر او را ندیدند ولی در دل حسین شور و غوغایی به پا شده بود...
ادامه دارد....
- ۹۲/۱۱/۰۶