راهیان عشق
حسین جان از کدام سمت به تو نگاه کنم؟ از کدامین جاده به سوی تو آغوش بگشایم. تنها می توانم بگویم باغچه کوچک قلب مرا فراموش نکن. دستانم خالی است برای تو چیزی ندارم. اگر بپذیری دلم را در گل برگها می پیچم و به تو هدیه می کنم تا شایسته قدومت باشد. قبل از هر چیز میخواهم از علاقه ام نسبت به تو بگویم، از دلتنگیم به شلمچه بگویم....
دلم برای کسی تنگ است که وقتی احساس شب می کنم دستی به مهر می کشد و به بوته های تشنه احساس آب می دهم. کسی که به عشقش هر روز زیارت سالار شهیدان را می خوانم و شب را برای دیدارش بیدار می مانم. آنچنان غرق نگاهش هستم که گویا هیچ سیمای زیباتر از او در نظرم نیست . مدتهاست که دلی عارفانه و عاشقانه به او هستم. وقتی که شهدا برایم دعوتنامه شلمچه را فرستادند احساس شادمانی میکردم، این احساس همچنان با من بود تا این که به شهر شلمچه رسیدم، قلبم می گفت در کربلا قدم می گذارم. دلم میخواست با شهدا گفتگوی ویژه ای داشته باشم؛ به آنها بگویم که دیروزشان را برایم بازگو کند که بی گذشتن از دیروز که به سفر کردن معنا ندارد. چرا که من شوق پرواز در دلم زنده شده بود، زمانی که به کربلا هویزه رسیدم نذر کرده بودم که روی قبر همه شهدا مقداری گلاب بریزم در آن لحظه من دستم را بردم در کیفم که گلاب را بردارم اما اشتباهی آب معدنی ام را از کیفم خارج کرده بودم، در حالی که متوجه شده بودم در آن را نیمه باز کردم و به هر سنگ قبر چند قطره هدیه می دادم و در عوض قطره های اشک هدیه گونه های من می شد. عطر گلاب سلول های هوا را نوازش می کرد و گونه هایم همچنان آبیار ی می شدند. به آخرین شهید که رسیدم ناگهان متوجه اطرافیان شدم که میگفتند، چه میکنی دختر چرا آب می ریزی؟
دلنوشته ای از اکرم خوشابی
دوم حسابداری
هنرستان رازی
- ۹۲/۱۰/۱۶