سفری به باکو
" وبیان" به نقل از وبلاگ"کشکول زائر" نوشت :
خیلی دوست داشتم به یکی از کشورهای جدا شده از شوروی سابق در حوزه دریای خزر مسافرتی داشته باشم این مهم مقدور نمیشد تا بالاخره امسال تابستان با یکی از دوستان قرار سفر به آذربایجان را گذاشتیم.
ایشان از چند منظر گزینه مناسبی برای مسافرت به آن دیار بودند اول اینکه از اقوام حقیر بودند دوم اینکه تجربه چندین مسافرت به آذربایجان را داشتند سوم و مهمتر اینکه به زبان آذری تسلط کامل داشتند و آخر اینکه دوستان بسیار خوبی در آن کشور داشتند که دائما" با ایشان مراوده و ارتباط داشتند.

قرار گذاشتیم که به صورت زمینی و با ماشین شخصی مسافرت برویم . ویزا را از سفارتخانه آذربایجان در تهران تهیه کرده بودیم . تجربه اولمان بود که با خودرو شخصی از کشور خارج میشدیم. قوانین و مقرراتش را نمی دانستیم .قرار خروج ما از مرز آستارا بود .عصری به آستارا رسیدیم به گمرک که مراجعه کردیم بما گفتند که باید ماشین را کاپتاژ کنید(یعنی مجوز خروج آنرا بگیری) گواهینامه ات بین المللی باشد – این موارد را برای استفاده دوستانی عرض میکنم که شاید در آینده تصمیم به اینگونه مسافرتها داشته باشند-سند ماشین باید بزبان انگلیسی ترجمه شده باشد.و پلاک جدید بین المللی یا همان ترانزیت برای ماشین صادر شده باشد. که همه این موارد باید قبلا" انجام میشد .مدارک کامل خودرو را باید همراه میداشتیم منجمله سند مالکیت خودرو که باید به مالکیت راننده درآمده باشد و چند تا قطعه عکس..
من که پاک نا امید شدم مخصوصا" اینکه سند مالکیت سبزرنگ خودرو همراهم نبود و جزء موارد ضروری و موکده هم بود.. خلاصه شخصی پیدا شد و گفت که با دریافت مقداری پول (صدهزار تومان) حاضره که بحث کاپتاژ را حل کنه .وبقیه مدارک را نیز یک آژانس جهانگردی در عرض چند ساعت برای ما ردیف کرد (البته با هزینه نسبتا بالا نزدیک به چهارصد تومان ) ولیکن مجبور شدیم یکشب را در آستارا و در باران شدید و مه غلیظ –جاتون سبز-سر کنیم. مقداری پول که داشتیم را تبدیل به پول آذری -منات- کردیم - قابل توجه اینکه منات آذربایجان از گرانترین ارزها نسبت به پول خودمونه بعبارتی هر منات آذری برابر با ۴۲۰۰ تومان ایران بود ..
پلاک را به ماشین چسبوندیم –لازم بذکره که هر خودرو میتونه دارای دو پلاک باشه یکی داخلی و یکی هم بین المللی -باک ماشین را فول بنزین وطنی کردیم چون گفته شد اونجا بنزین بسیار گرونه و پس از طی مراحل مختلفه و سرو کله با مامورین گمرکی از پل کوچک مشهور مرزی بین دو کشور عبور کردیم و به گمرک آذربایجان رسیدیم. .
یه پل کوچک چوبی را که رد کردیم با دیدن شکل و شمایل متفاوت مامورین گمرکی متوجه شدم که به خاک آذربایجان وارد شدیم. مامورین برخورد جالبی نداشتند و عموما" با هیاهو و تندمزاجی با افراد برخورد میکردند.. مضافا" اینکه من زبونشون را نمی فهمیدم و مدام باید به دوستم -یوسف-نگاه میکردم تا اگه مربوط به من باشه برام ترجمه کنه..
چندین توقف گاه و کنترلگاه داشت که بعضی مربوط به کنترل پاسپورت و ویزا بود و برخی مسائل و اسناد ماشین منجمله اینکه چند مامور کهنسال و خوشتیپ بودند که میخواستند ماشین ما را بیمه آذری کنند و اونجا با هزار دنگ و فنگ و چانه زنی نهایتا" ۵۰ مانات از ما کش رفتند-توضیحا" بما قبلا" گفته بودند که باید چانه زنی کرد- ..جالبتر اینکه ما را تک تک به داخل اطاق بردند و درخواست -حرمت- یا همون رشوه و شیرینی از ما داشتند.برام قابل هضم نبود این درجه های آویزان شده اونا با این درخواست..به هر حال ما با خواهش قسر در رفتیم و چیزی ندادیم .
ماشین را کلا" وارسی کردند و زیر و بمش را گشتند و کل وسایلش را تخلیه کردیم و از نوار عبور دادند.از ماشین عکسهای مختلف گرفتند .تو همین شرائط مامور جوونی بود که یه پلاستیک کوچک از پشت صندلی راننده-من -درآورد که ماده قهوه ای روشن توش بود و سرش هم گره زده بود.بمن نشون داد و پرسید این چیه ؟؟ خدایا من هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نیومد..اصلا ندیده بودمش فکر کردم دارن برامون پاپوش درست میکنن.گفتم نمیدونم .
با تعجب گفت راننده
تو هستی گفتم بله گفت یعنی چی نمیدونی؟؟بسته مکشوفه که شباهت زیادی به
بسته های مواد مخدر -تریاک- داشت را برداشت و بسمت مامورین دیگر رفت همه
مامورین دورش حلقه زدند .دلم مثل سیر و سرکه میجوشید اشهد خودمو خونده بودم
که میخوان با این بهانه اذیتمون کنن. بازش کردن بو کردن سر در نمی
آوردن..گفتم "یا امام حسین" یه مرتبه تو ذهنم جرقه خورد یادم اومد که این
تربت اباعبدالله است که در سفر کربلا یکی از دوستان بهم داده بود چند سال
پیش منم گذاشته بودم تو جیب صندلی ماشین.
یکمرتبه گفتم خاک کربلاس ..خاک کربلاس.دوستم هم سریع ترجمه کرد و اونا بهم پوزخندی زدند و بسته رابهم برگردوندند.خلاصه بخیر گذشت .البته لازم بذکره که دوست من یوسف روحانی است و علیرغم خواهش و اصرار من با لباس روحانیت اومده بود بخاطر همین سعی میکردن بیش از بقیه ما را وارسی کنن. حتی صندلی عقب ماشین را کندند و سر پمپ بنزین را با پیچ گوشتی باز کردن ..
در آخر مایوس شدند از ما یه عذرخواهی ساده کردند .
سوار شدیم و از درب خروجی گمرک وارد آستارای آذربایجان شدیم..
آستارا در واقع شهری است که دو تیکه شده . یه قسمت سهم ما و یه قسمت بزرگتر سهم اونا..آستارای آذربایجان ولی به آبادی و شهریت آستارای خودمون نیست. در واقع انگار یه روستایی بود که حومه پهناوری داشت.دقیقا" تو همون آستارا که رد میشدیم تفاوت پوشش -عموما" خانمها- با ایران را میشد دید-توضیح اینکه طرز پوشش خانمها بشکل ایران یا تهران قدیم بود .تی شرت یا پیراهن باضافه دامن- جاده ای که داشتیم میرفتیم دو طرفه بود و مشخص بود که خیلی سال از احداثش میگذره. کیفیت خوبی نداشت و تقریبا" باریک بود.مناظر آنهم کمی شبیه نوار ساحلی خودمون بود البته بیشتر جنگلی و پر درخت بدون کوه .بیشتر دشت بود.
جالب اینکه نام شهرهای آنطرف اکثرا" شبیه شهرهای آذری یا شمالی خودمون بود.مثل آستارا. مغان. ماسالی.بیله سوار .لنکران ..
از لنکران و ماسالی گذشتیم هوا ابری بود و مرطوب .بیشتر مناطق روستانشین بودند. دقت میکردی ریلهای قطار فراوانی در کنار راه وجود داشت که انگار بلااستفاده بوده و متعلق به زمان تسلط روسها بود.طرز خانه سازی و شکل خانه ها متفاوت با خودمان بود. بیشتر خانه ها تک وسط مزرعه ای بود.با نگاهی گذرا به محله ها فیلمهای مربوط به جنگ جهانی دوم به ذهن تداعی میشد.انگار بیشتردامپروری و باغداری میکردند. ماشینها عموما" بنز بودند و بقول خودشون مرسدس.و اندک ماشینهای قدیمی روسی .از آنجا که ارزش پول آنها از دلار گرانتر بود خیلی راحت ماشینهای خارجی را میخریدند و حتی در مسافرکشی هم از هیوندا و ماشینهای با کیفیت بعضا" در روستاها هم استفاده میشد.
هوا داشت تاریک میشد .به جلیل آباد که روستای بزرگ یا شهر بود رسیدیم .کنار یک مسجد بزرگ ایستادیم.عجیب بو.د بنای این مسجد عظیم در آن منطقه .شبیه مساجد جامع خودمان بود با گنبدی بزرگ و حیاط و باغ و ... داخل که رفتیم بجز یکنفر کسی نبود .او که متوجه لباس یوسف شده بود پیش آمد و شروع کرد به صحبت کردن من تقریبا" متوجه میشدم چه می گوید .بحثش این بود که چرا علما نوشتن اسماء متبرکه را بر روی مهر نماز ممنوع اعلام نمی کنن.چون صورت و دست و بدن کثیف است و رساندن بدن به این اسماء خود گناهیست - مسئله و مشکل را داشته باشینا- و با حرارت خاصی سعی در جا انداختن موضوع داشت .دوست ما هم میگفت که عرق و رطوبت بدن انسان نجاست نیست که مانعی داشته باشد و ...
یکی یکی وارد میشدند. مهر و تسبیح و یک کلاه -شبیه کلاهی که حجاج بسر میگذارند-از قبل روی یک نوار سبز شبیه جانماز بلند مرتب شده بود و هر کس می آمد پشت یکی از این ها مینشست کلاه بر سر میگذارد تسبیح بر میداشت و شروع به گفتن ذکر میکرد..بالاخره پیش نماز آمد و پس از تعارفات معمول با شیخنا نماز گذارد .قصد کردیم شب همانجا بیتوته کنیم .که پیش نماز (شخصی بود با نام فکرت)با اصرار ما را به منزل خویش دعوت نمود.
روحیه مردمان آنجا در نظر بسیار صمیمی می آمد و صداقت و اعتمادی که به یکدیگر داشتند انسان را به یاد گذشته های نه چندان دور سرزمینمان می انداخت.احساس غربت نداشتم حسم این بود که انگار به یکی از شهرهای آذری خودمان رفته ام.
منزل ایشان مثل دیگر همسایگان در حیاطی بزرگ و چند هکتاری محصور با درختانی بلند -بجای دیوار- مزرعه و ساختمانی بزرگ بود. رسمی که در تمام آذربایجان من دیدم این بود که یک میز با چند صندلی در حیاط داشتند که مهمان به محض ورود آنجا مینشست و پذیرایی میشد و بعد فقط برای استراحت و خواب به اطاق میرفتند.غذاهایشان بیشتر گوشتی بود .آبگوشت با یکسری دسرها و نانی که تا آخر سفر نتوانستم باهاش کنار بیام .نانی شبیه نان فانتزی خودمون منتهی در ابعاد بزرگتر که با چاقو تکه تکه شده بود حالا تصور بفرمائید این نان را با آبگوشت و خیار و گوجه بخواهی میل کنی. برنج جزء غذاهای معمول یا مرسومشان نبود.اصرافشان در خوردن چای و کشیدن سیگار مشهود بود.جالب اینکه بطور کلی آب بشکلی که خودمان استفاده داریم نداشتند یعنی اینکه آب را مخصوصا" بگذاریم سرد شود و با گاهی آب بخوریم من ندیدم در کل انگار آب نمیخوردند.حتی میزبان ما آقای فکرت وقتی چند بار تقاضای آب کردم و ازچاهی که در حیاط داشتند آب کشیدند و برایم آوردند از یوسف پرسید مگر دوست شما قند خون دارد؟؟!!!!!!!!!
ورودی شهر آستارای آذربایجان(عکس)
روز بعد نیز با اصرار جناب فکرت برای نهار ماندیم من واقعاً از اینکه زبان ترکی نمی دانستم معذب بودم سوال کردیم که آیا کسی هست که اینجا فارسی بلد باشد که گفتند بله اتفاقاً یکی از آشنایان فارسی را بصورت آکادمیک خوانده با او تماس گرفتند و خیلی زود ایشان که "طالع" نام داشت پیش ما آمد من که انگار گمشده ام را پیدا کرده باشم با او به صحبت از جاهای مختلف پرداختم نسبتاً خوب صحبت میکرد .
با هم زدیم بیرون تا گشتی در محلشان بزنیم ابتدا من را به منزل خودش برد مثل سایر خانه ها ایشان هم حیاط بزرگ و باصفا با انبوهی از درختان مختلف و خانه ای بزرگ وسط آن داشت. وایوانی زیبا و دل انگیز که در وسط درختان محصور شده بود.طالع دو دختر کوچک داشت بنامهای "اسرانور و دریا نور" با هم به خانواده مادر خانمش هم سری زدیم که به گرمی از ما پذیرا شدند.
در اینجا باید یک پرانتز باز کنم و به فرهنگ مردم آذربایجان و آنچه که ملموس بود و بعینه قابل مشاهده بود اشاره ای داشته باشم.آذربایجان متاثر از همسایگان خود خصوصاً ایران فرهنگی بسیار شبیه به ایران دارد و در میان مردم که صحبت میکنی هنوز خود را ایرانی میدانند در این میان نقش خرده فرهنگهای قفقازی ترکی کردی روسی با لعابی از اسلام در این فرهنگ غیرقابل انکار است. لهجه ترکی بیشتر با موکده های روسی بیان میشد و در ظاهر با زبان ترکهای خودمان "قشقایی" متمایز بود هر چند دوست قشقایی من یوسف براحتی با آنان مراوده و گفتگو داشت و تفاوتها را بسیار اندک میدانست.نکته دیگر اسامی جالبی بود که مردم آنجا بر فرزندانشان می گزاردند اسامی پسرانه مثل آدم-عاقل-فکرت-طالع-تراب-جیحون-گل آقا-معرفت-و نامهای دخترانه مثل عشقانه-شاهانه-ثمر-و نامهایی که برعکس ما بر پسران میگذاشتند مثل الهام و نسیم برای مردان و برخی نامهای مردانه برای زنان فراوان بود.این کشور اکثریت مسلمان و شیعه بودند و از نظر معماری اسلامی و بناهای تاریخی یکی از کشورهای نامدار بود.زبانهای تاتی(بسیار شبیه فارسی قدیم) تالشی -کردی –ترکی- قفقازی -ارمنی -روسی و لزگی رایج بود.اقتصاد آنان بر پایه نفت استوار بود و از نظر کنترل تورم رتبه نخست را در جهان دارا بود چون دولت نرخ تورم را از مثبت 411 به منفی پنج رسانده است.از نظر سیاسی نوعی ترس از حکومت در مردمان آن مشهود بود و کمتر کسی جرات نقد دولت را داشت آزادیهای اجتماعی بجز آزادی سیاسی وجو داشت .مردم به این پندار رسیده بودند که در بحث سیاسی کاره ای نیستند و انتخاباتی که دولت برگزار میکند فرمالیته است و نقش و نظر مردم را بسیار کمرنگ میدانستند(البته این موارد را بسیار سخت میشد از ایشان اعتراف گرفت چون فضای سیاسی بسته بود) بگذریم..
عصر آنروز از طالع خواستم که ما را در سفر به باکو همراهی کند.تقریباً سه ساعت با باکو فاصله زمانی بود در راه ابرهای بارانزا بر فراز درختان انبوه جلوه خاصی به مسیر بخشیده بود.ماشینهای گشت پلیس برخلاف ایران هرگز باعث احتیاط بیشتر یا ترس رانندگان نمیشد و انگار بیشتر از مامورین ما باور داشتند که وظیفه شان نگاهبانی از مسیر و ماشینهاست تا مچ گیری و مجازات .احساسم این بود که راننده های آذری با دیدن ماشینهای پلیس احساس خوبی داشتند و نگرانی و استرسی در آنان مشاهده نمیشد من هرگز در طول سفر با این همه ماشینهای پلیس ندیدم که ماشینی را نگهداشته یا جریمه کنند بالعکس بسیار دیدم ویراژ رفتن ماشینها جلو چشم مامورین پلیس!!!
هر چه به باکو نزدیک تر میشدیم کیفیت جاده ها بهتر میشد. یکساعت مانده به باکو جاده یکطرفه و اتوبان شد و فقط دوربین های سرعت سنج نصب شده بود که مسیر را کنترل میکرد.حول ساعت ۵ عصر بود که بدروازه باکو رسیدیم .
شهر در دامنه کوهی استوار بود که ساحل دریای خزر قوسی شکل آنرا محدود کرده بود .جاده ورودی شهر از بالا به سمت پائین بود در ورودی شهر مقبره بی بی هیبت قرار داشت که گویا خواهر حضرت معصومه (س) بود.مردمان آن دیار به این بانو ارادت خاصی داشتند و معمولاْ در بدو ورود به شهر خدمت ایشان سلام عرض میکردند. ما هم پیاده شدیم. بادی نسبتاْ شدید میوزید که اغراق نباشد آدم را از جا میکند. سوال کردم از دوستم ایشان با خنده ای پر معنی گفتند مگر نمیدانی اینجا کجاست گفتم باکو گفت نه نام قدیمش بادکوبه است و بخاطر همین کوه بغلی و وجود پهنای دریاچه خزر دائماْ بادهای این شکلی میوزد .
جالب این بود که برای زیارت از مقبره مجلل این بانو افراد خصوصاْ خانمها تکلیفی برای رعایت حجاب نداشتند و همه خیلی راحت می آمدند و زیارت میکردند و میرفتند. دوست من طالع زیاد سیگار میکشید. اصولاْ آنجا در این قلم اسراف داشتند و در خوردن چای و شکلات.شهر از نمای بالا بسیار مجلل و به سبک کاملاْ اروپایی توسعه یافته بود. بیشتر به شهرهای ایتالیایی شبیه بود .بداخل شهر که سرازیر شدیم متوجه شدم که رانندگی در این شهر بسیار دشوار است .سرعت بالای خودروهای مدل بالا با آشنایی که آنان از مسیرها داشتند و خودرو سمند بیچاره من و من که نه مسیر را میشناختم و نه تابلو ها برایم آشنا بودند و مضافاْ اینکه انگار مردم این سرزمین در رانندگی بسیار شتاب زده و عجول هستند و کلاْ اعصاب رانندگی پائینی دارند.(چیزی بدتر از تهران ما) .
دوستم طالع پیشنهاد داد که شب در باکو باشم .یوسف اما میخواست سریعتر خود را بدوستانش در شهری بنام مشدآقا برساند.ناگزیر من و طالع از یوسف جدا شدیم. آنشب در باکو خاطره جالبی را پشت سر گذاشتم همان شب بود که من با دوستان طالع یعنی عاقل و تراب آشنا شدم. عاقل پسری بود نسبتاْ خوش اندام که شغلش جواهرساز بود عاشق اهلبیت و خصوصاْ امام حسین ع بود اینرا از دستبندی که منقش بنام آنحضرت بود و از میان کلامش متوجه شدم و عاشق ایران و ایرانی .او ایران را مثل غریبی وطن پرست دوست میداشت و از شوق و ولع از ایران میگفت و کلیپهای ایران را که تماماْ در موبایلش بود بمن نشان میداد.فارسی نمیدانست ولیکن طوری شمرده شمرده ترکی را ادا میکرد که من فارسی زبان متوجه منظورش میشدم .برایم جالب بود که اشعار زمان جنگ ما را بفارسی حفظ بود"ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش" و میگفت که ایران دارای اقتدار است و زیر بار زور نمیرود و .. انسانی اکتیو و پر انرژی بود برخلاف تراب که انسانی آرام بود و بجز لبخند چیزی نمیشد از او دریافت.
آنشب در یکی از کافی شاپ ها میهمان عاقل بودیم . ومن آنجا متوجه شدیم که ساندویچی دارند بنام دونار که شبیه همبرگر خودمان بود البته با گوشت خالص و .. شهر از نظر نورپردازی لنگه نداشت بسیار زیبا و سحر انگیز بود . طراحی شهر تلفیقی از معماری کلاسیک و نوین بود. بطور مثال کافی شاپی که بودیم دقیقاْ وسط بولوار یک خیابان واقع بود و حس خوبی به انسان میداد. باتفاق دوستان و با ماشین فکر کنم آزرای تراب به بالای شهر رفتیم .مجموعه ای نوین ساخته بودند .برجی شبیه میلاد خودمان البته در سایزی کوچکتر بهمراه سه برج که بشکل شعله آتش معماری و نورپردازی شده بود و نماد آذر و بقولی شاید زردشت بود.خیابانی داشتند بنام خیابان شهداء " شهدا خیابانلر".که در آن پیکر شهداء جنگ با ارامنه دفن شده بود با تصاویری از آنان که آداب خاصی هم باید در آن خیابان رعایت نمود.
شهر از آن بالا بسیار دل انگیز آرام و زیبا و درخشان دیده میشد. بنظر میرسید که دولت آذربایجان خصوصاْ الهام علی اف بیشتر هم و غم خود در توسعه کشور و زیبایی شهری را در باکو یعنی پایتخت ریخته است. هتلهای آنچنانی بناهای بسیار منقش و تراشیده.که در اینمورد باید گفت صنعت سنگ بری و سنگ تراشی انگار آنجا بسیار رونق داشته و پیشرفت چشمگیری داشته است. تا بخودم آمدم ساعت ۲ونیم شب شده بود .با دوستان خداحافظی کردیم و به سوی منزل پدر طالع که در باکو بود روانه شدیم..
آن شب حدود ساعت سه بود که به خانه پدر طالع در باکو رفتیم. خواب بودند و ما آروم یه گوشه ای پیدا کردیم و خوابیدیم. صبح با صدای گرفته و آروم پدر طالع که داشت با خانمش صحبت میکرد بیدار شدم. سلام کردم و پشت میز صبحونه نشستم.مادر طالع اما بیمار بود و بیماری روماتیسم شدید خیلی اذیتش میکرد تمام اعضای خانواده متاثر از بیماری ایشان بودند . مادر طالع یک مدیر فرهنگی آموزش و پرورش بوده که فکر کنم بازنشسته بود . زوتر از حد انتظارم من را صمیمانه پذیرفتند و در جمع خود جای دادند. طالع دو خواهر داشت بنامهای عشقانه و شاهانه که عشقانه ازدواج کرده بود و صاحب یه پسر 7 ساله مودب و آروم بود.او بخاطر مراقبت از مادر مجبور بود در طول روز بیشتر با خانواده پدر باشد.شاهانه اما مجرد بود و در یک آزمایشگاه شیمی شرکت پتروشیمی مشغول کار بود .او در حالیکه برای رفتن به محل کارش عجله داشت سر میز صبحانه دیالوگی منقطع و کوتاه به زبان انگلیسی با من داشت البته خیلی مسلط بزبان انگلیسی نبود ولیکن میتونست منظورش را منتقل کند. پدر طالع از فعالین قدیمی سیاسی بود و پختگی و متانت خاصی داشت از جنسی که انسان دوست داشت او حتی به آذری صحبت کند و شما شنونده باشی.غمی کهنه و دردناک در کلامش موج میزد.ظاهراً از احزاب مخالف دولت بود که این ایام قبل از انتخابات ریاست جمهوری مشغله زیادی برایش فراهم آورده بود.
اینجا یه مطلب در پرانتز عرض کنم که روزی که از مرز آستارا رد شدیم متوجه شدم یکسری آذین بندی با نوارهای رنگی روی درب منازل کنار خیابان بود که از دوستم پرسیدم گفت برای بار اولست که میبیند و میگفت شاید جشنی باشد ولیکن جلوتر که آمدیم ماشینهای عجیب و غریبی را دیدیم که با سرعتی عجیب از روبرو می آمدند و سعی داشتند ما را متوقف کنند و بابلندگو به کنار جاده راهنمایی میکردند . بالاجبار مثل سایر خودروها کنار واسادیم تا رد شدند بعد از بنرهای تبلیغاتی و سوالی که پرسیدیم متوجه شدیم جناب الهام علی اف برای بازدید از مناطق جنوبی و تبلیغات قبل انتخابات به جنوب کشور آمده بود.بگذریم..
مادر طالع با هر تکانی که میخورد ناله میکرد و اشکهایش جاری بود بدجور متاثر شدم . پرسیدم مگر درمان نتیجه نداده گفت که اینجا پزشکان خوبی ندارد و و داروخانه ها تنها داروهایی را می پیچند که دولت به آنها اعلام کرده و تشخیص پزشکان هم اصلاً خوب نیست و هزینه بسیار بالایی بر بیمار تحمیل میشود که عموماً بی فایده است. مردم بیشتر برای درمان به ایران می آیند و طالع گفت که حتی چند بار به اردبیل رفته ایم ولی افاقه نکرده مقداری دارو و قرص آرامبخش و معده و.. داشتم که بهش دادم و توضیحاتی هم پیرامون موارد استفاده آنها .بنده خدا فکر میکرد من دکترم ولیکن گفتم نه ولی بشوخی گفتم تو ایران همه دکترند و دارو تجویز میکنند. توصیه کردم در برگشت به تهران برایشان نوبت پزشک حاذقی بگیرم .حیاط خانه پدر طالع حیاط بسیار بزرگ و زیبایی بود که درختان زیادی هم در آن کاشته بودند. فکر نمیکردم در باکو هم منازل اینچنین باشند.
خلاصه همان روز خداحافظی کردیم با راه آهن و مترو به سمت دوستم یوسف در روستایی بنام مشت آقا حرکت کردیم . یوسف را در منزل یکی از دوستانش ملاقات کردم و طالع خداحافظی کرد و به جلیل آباد بازگشت. من منتظر نهار ظهر بودم و گرسنه بودم از یوسف پرسیدم که مگر نهار نمی آورند کمی تامل کرد و بعد گفت راستش را بخواهید من نمیدانم و بعد از نماز تا الان اینجا هستم بلند شدیم و خداحافظی کردیم .من متعجب بودم که این چجور دعوت و مهمانی دادن است که یوسف گفت اینجا ساعت خاصی برای نهار یا شام برای دعوت ندارند و امکان دارد شما را برای صرف یک وعده غذا مثلاً در صبح یا عصر دعوت کنند و این را من چندین نوبت بعداً متوجه شدم و دیدم که همینگونه است..
ادامه دارد..
- ۹۲/۱۰/۰۷
با مطلب زیر به روز شدم
http://aminbasir.blogfa.com/post/1105